تلویریون رقیب سر سخت من
بسم الله الرحمن الرحیم
تلویزیون رقیب سر سخت من
مدتی بود احساس میکردم فضای خانواده سرد شده. مثل اینکه خیلی از هم دور شده بودیم. کمتر از حال هم خبر داشتیم و هر کسی برای خودش یه جزیره درست کرده بود و سرش به کار خودش بود. خونه شده بود خوابگاه دانشجویی. انگار چند نفر غریبه شبها بیاند بخوابند و بعد هم بلند شند برند. هرچی فکر کردم. دیدم اینطوری نمیشه. باید یه کاری میکردم. مدتی وقت گذاشتم ببینم ریشه این مشکل کجاست؟ باید میفهمیدم چه چیزهایی باعث شدند محیط خانواده تا این حد سرد بشه. یک جورایی همه مقصر بودند ولی چیزی که مهم بود اینه که یکی باید میومد تو میدون و یه کاری میکرد. از خودم شروع کردم. سعی کردم با تک تک اعضای خانواده رابطه بیشتری برقرار کنم. سعی کردم وقت بیشتری رو برای صحبت کردن با اونها و بودن در کنارشون اختصاص بدم. اوایل احساس میکردم از دو تا کشور مختلف هستیم. چون اصلا حرفهای هم رو متوجه نمی شدیم. ولی بعد از مدتی کم کم درک متقابل ایجاد شد و میتونستیم حرفهای هم رو بیشتر بفهمیم. افزایش حضورم توی محیط خونه هم خودش عامل مهمی بود که خیلی اثر داشت. سعی میکردم با کمک به اعضای خانواده محبت اونها رو جلب کنم. بعد کم کم جمع خودمون رو گسترش دادیم. تا اینکه همه اعضای خانواده دور هم جمع شدند. کم کم پای صحبت های جدی تر رو وسط کشیدم و سعی کردم اهمیت دادن به خانواده، دغدغهی همهی اعضا بشه. شرایط هر روز بهتر میشد ولی پای یه مزاحم وسط بود که وقت زیادی از دور هم بودنهای ما رو میگرفت و اجازه نمیداد که از دور هم بودنهامون به خوبی استفاده کنیم. از این مزاحم توی خونه همه یکی دوتا هست. تلویزیون رو میگم. شده بود یه رقیب سر سخت برای من. زورش هم خیلی زیاد بود. هر کاری میکردم اون یه قدم از من جلوتر یود. همش تو نخش بودم یه جوری حالش رو بگیرم. بعضی وقتها خاموشش میکردم و برای خانواده کتاب شعر و داستان میخوندم. تا 1 ساعتی همهی حواسها به من بود. ولی همین که ساعت رو نگاه میکردند و میدیدند وقت این فیلم و اون سریال شده، من خود به خود از دور خارج میشدم. خلاصه رقابت بین ما شدید شده بود . دائم سعی میکردم برنامه ریزی کنم و وقت خانوادم رو با چیزهایی غیر از تلویزیون پر کنم. اما آخرش من که نمیتونستم جای 20 تا کانال برنامه اجرا کنم. آخرش نفهمیدم چی شد. اونقدر توی دلم بهش چیز گفتم و به جونش غر زدم تا یه روز که همگی در حال تماشای اون بودیم ناگهان دیدیم تصویر رفت و الحمدلله دیگه هم برنگشت. بله تلویزیون سوخت و از آنجایی که فقط خودم در خانواده میتونم برای تعمیرش اقدام کنم تا هر وقت که بخوام میتونیم تلویزیون نداشته باشیم. نمیدونید چقدر خوشحالم. احساس میکنم پشت یه حریف سر سخت رو به خاک مالیدم. به هر حال در نبود تلویزیون روزگار عالی میگذره و من دوباره طعم شیرین داشتن یک خانواده گرم و صمیمی رو احساس میکنم. هیچ احساس کمبودی هم خدا رو شکر نمیکنم.