امروز چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود
امروز چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود. دلم میخواست دوباره ببینمش. خدایا امروز کجایی؟ میدانم کجاست اما چیزی مانعم می شود. انگار حسابی شرمنده ام. آخه از آخرین باری که ازش خواستم من رو ببخشه هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره . . .
کی قراره دست بردارم. چرا نمیتونم بهت یه قول مردونه بدم. مردد بودم. برم یا بمونم. اگر بمونم کار بدتر میشه. اگر برم . . .
چاره ای نیست میرم. راه میافتم تا یه جایی دنبال آب بگردم. آره برای رفتن آب لازم دارم. توی راه مرتب با خودم فکر می کنم. چی باید بهش بگم؟ ! خیلی دلم براش تنگ شده. خیلی . . . خیلی . . .
توی همین فکرا هستم که به آب میرسم. برای مدتی به آب خیره میمونم. دوباره میرم توی فکر. برگردم یا ادامه بدم . . . یاد این جمله میافتم ؟ !
اگر میدونستی چقدر مشتاقم که برگردی . . .
این رو خود خدا گفته بود. بارها این جمله رو ازش شنیدم.
صدایی توی گوشم می پیچه. صدای اذانه. حالا وقتش شده. میشینم سر آب و یک مشت آب به صورتم میزنم. چقدر خنکه. همه ی وجودم پر از طراوت میشه. تصمیمم رو گرفتم. اگر برنگردم ممکنه دیر بشه. جایی جز پیش خودش ندارم که برم. هرجا برم مال اونه.
ولی یه چیز مهمتری هست. اینکه دوستش دارم و دلم براش تنگ شده. خیلی تنگ شده.
مشت بعدی روی دست راستم و بعد دست چپم. مسح سر و پا که تموم میشه دنبال یه جای صاف میگردم. سنگ ها رو کنار میزنم تا خاک نمایان بشه. الله اکبر . . .
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین . . .
و بعد سرم رو روی خاک ها میگذارم و میگم:
خدایا برگشتم . من رو میپذیری ؟ و اگر نپذیری . . .
یادم میاد که خدا رو قسم بدم. خدایا خودت گفتی که ارحم الراحمینی . . .
خودت گفتی که هیچ وقت از رحمتت نا امید نشم . . .
استغفروالله ربی و اتوب الیه
خدایا خودت میدونی جر تو کسی رو ندارم. همه این آدما یه روزی تنهام میذارن . . .
و اشک از گوشه های چشمم سرازیر میشه.
دوباره برگشتم. خیلی دلم برای خدا تنگ شده بود.