وبلاگ جوانی

امام خامنه ای: یقیناً زبده‌ی جوانان کشور، جوانان دانش‌آموز ، دانشجویان و طلاب علوم دینی‌اند

وبلاگ جوانی

امام خامنه ای: یقیناً زبده‌ی جوانان کشور، جوانان دانش‌آموز ، دانشجویان و طلاب علوم دینی‌اند

وبلاگ جوانی

جوانی محفلی صمیمی برای حرف‌های خودمانی جوان‌هاست. نوجوانی و جوانی دوران مهمی است که بسیاری از موفقیت‌های مهم زندگی در این دوران به دست می‌آید و انتخاب‌های مهم در این دوران انجام می‌شود. در این وبلاگ برای همه جوان‌ها حرف دارم و می‌خواهم حرف همه را بشنوم. از بچه دبیرستانی‌ها تا دانشجوها و حتی آن‌هایی که طلبه هستند. این‌جا وبلاگ جوانی است و من هم یک جوانم.

پیام های کوتاه
آخرین نظرات
نویسندگان

پرواز بدون بلیط...

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

پرواز بدون بلیط...

روایتی تلخ  و شیرین از رفتن و ماندن


هوا تاریک شده. نماز را با هم می خوانیم. شام مختصری می خوریم و بلافاصله به راه می افتیم. دلهایمان شور و شوق عجیبی دارد. با دوستان خود همگی در یک گروه در حال حرکت هستیم. حسنعلی، شعبانعلی و غلامرضا ... . حدود ساعت 2 نیمه شب به نزدیک منطقه عملیات می رسیم. آسمان با خمپاره های منور دشمن روشن شده. شرایط آن طور که تصور می کردیم عادی نیست. پرتاب منور، پیاپی ادامه دارد. نکند دشمن متوجه حضور ما شده باشد. در میان سنگ ها و صخره ها پناه می گیریم. اینجا آخرین مرز ما با دشمن بعثی است. عملیات والفجر2. منطقه کاملا کوهستانی و صعب العبور است. پوشیده از انواع موانع طبیعی از سنگ و علف گرفته تا هر نوع درختی که تصور کنی. چاره ای نیست. عملیات به طور موازی در جریان است. باید اهداف معین شده منهدم شود. به هر سختی که هست به پیش می رویم و تمام سعی خود را می کنیم تا از چشم دشمن مخفی بمانیم؛ ولی نهایتا درگیر می شویم. درگیری از همان ساعات اول سخت و شدید است. دشمن آتش سنگینی را بر سر بچه ها فرو می ریزد. گویا حسابی خودش را برای یک پذیرایی مفصل از ما آماده نموده است. با غلامرضا در کنار هم هستیم. رفقای دیگر هم همین نزدیکی اند. در میان آتش سنگین دشمن، بچه ها یکی پس از دیگری روی زمین می افتند. حسنعلی زودتر از همه جمع ما را بی خداحافظی ترک می کند. گلوله دشمن مستقیما میان قلب و سینه اش نشسته است.
این اولین عملیاتی است که ما در آن شرکت کرده ایم. من 16 سال بیشتر ندارم. با این حال از غلامرضای 15 ساله و شعبانعلی 14 ساله اندکی بزرگترم. دیدن شهادت دوستانمان کار را بر ما سخت تر می کند. یک پاسگاه سیار عراقی آتش مستقیم تیربار ضدهوایی را روی بچه ها گرفته. بچه ها در شرایط سختی قرار گرفته اند. میان آتش دشمن گرفتار شده ایم. امکان پیش روی نیست. فرمانده ما را صدا می زند. تیم چند نفری ما مامور می شود پاسگاه را خنثی کند. با بچه ها به راه می افتیم. به هر سختی که هست خود را به نزدیکی تیربار دشمن می رسانیم. دورِ تیربار را که بالای سرمان روی تپه ای مشرف به نیروهای خودی قرار دارد با سیم خاردار و مین محصور کرده اند. بچه ها در تیررس مستقیم تیربار قرار دارند. باید زودتر کاری کنیم. وقت تنگ است. باید زودتر تصمیم بگیریم. نه فرصت کافی برای عبور از سیم خاردار و مین ها داریم و نه امکانات کافی. نتیجه معلوم است. همگی در یک لحظه بلند می شویم و با تمام تجهیزاتی که داریم به سمت تیربار تیراندازی می کنیم تا صدای نحس آن قطع می شود. خوش بختانه شرمنده بچه ها نمی شویم. باید زودتر برگردیم و به نیروهای خودی بپیوندیم. از بالای تپه که به راه می افتیم نیروهای دشمن متوجه ما می شوند. دوباره درگیر می شویم. در همین حین یکی از بچه ها وقت اذان صبح را خبر می دهد. فرصت نیست تا بایستیم، وضو بگیریم و برای نماز توقف کنیم. در حالی که به سمت دشمن تیراندازی می کنیم نیت می کنیم و نماز را شروع می کنیم. این نماز به یادها می ماند و بر دل ها می نشیند. بچه ها نمی دانند که برای کدام یک از ما این آخرین نمازشان است. شاید برای همه. تعداد کشته ها آنقدر زیاد است که دور از انتظار نیست هیچ کس از معرکه جان سالم به در نبرد.
 غلامرضا هنوز هم نزدیک من است. هرچه هوا روشن تر می شود، آتش دشمن هم امانمان را بیشتر می بُرد. آتش توپخانه دشمن مرتبا اطرافمان را منفجر می کند. هر لحظه یکی از عزیزانمان پیکر خونینش نقش زمین می شود. آتش مستقیم دشمن آنقدر شدید است که صدای عبور گلوله ها از کنارمان به وضوح شنیده می شود. غلامرضا هنوز هم نزدیک من است.
 غلامرضا را از دوران مدرسه می شناسم. چقدر خوش برخورد و دوست داشتنی و مهربان است. زیاد اهل حرف زدن نیست ولی چهره معصوم و صمیمی اش واقعا آرامم می کند. هردو در کنار هم در حال نبرد هستیم. انفجارها، پیاپی ادامه دارد. هوای هم را داریم. معلوم نیست زنده بمانیم یا اسیر شویم. از همان دیشب که اوضاع عادی نبود باید می فهمیدیم محاصره شده ایم. گردان های موازی نتوانسته بودند به موقع پیش روی کنند. از 3 طرف در حلقه محاصره دشمن گرفتار شده بودیم و هر لحظه حلقه محاصره تنگ تر می شود. ناگهان بی امان به هوا پرتاب می شوم. موج انفجار خمپاره ای در همین نزدیکی میان من و غلامرضا فاصله انداخته است. به سختی از زمین بلند شدم و فورا در میان گرد و خاک انفجار سراغ غلامرضا را می گیرم. دیدم غلامرضا روی خاک افتاده است. خودم را به او که رساندم فهمیدم به سختی مجروح شده. ترکش خمپاره درست میان گلویش را سوراخ کرده بود. خون ریزی شدیدی داشت. هم از داخل و هم خارج گلو، خونریزی دارد. دستش را روی زخم گردنش گذاشته و خون از وسط انگشتان دستش بیرون می ریزد. درعین حال که خودم دچار شوک موج انفجار شدم با او صحبت می کنم واز او روحیه می گیرم. او را به حالت نشسته، کنار خاکریزی در همان نزدیکی می کشانم و با چپیه جلوی خون ریزی را می گیرم؛ ولی خونریزی شدیدتر از این است که به این سادگی بند بیاید. غلامرضا نمی تواند صحبت کند. از چشمانش پیداست که خود را آماده سفر می کند. هنوز اما امیدوارم. شوک موج انفجار با دیدن این صحنه حالم را سخت منقلب کرده است. به دنبال سلاحم می گردم. در موج انفجار نمی دانم کجا افتاده. حلقه محاصره همچنان تنگ تر می شود و ما مقاوت می کنیم. سلاح غلامرضا را بر می دارم و دوباره درگیر می شوم. نمی توانم غلامرضا را تنها بگذارم. آتش دشمن خیلی زیاد بود.کاملا برما مسلط شده بودند. انواع تیر و گلوله و موشک آر پی جی مرتب ازکنار صورت ما عبور می کند، دراین حال بخاطر بارش شدید گلوله های دشمن دست غلامرضا را می گیرم و او را بلند می کنم تا حدود 50 متری به عقب بکشم. فقط کمی دور شده بودیم که چشممان به شعبانعلی می افتد. او درحال تیراندازی بود. چشمش به ما افتاد. خیلی ازدیدنمان خوشحال شد. در حالی که رو به دشمن تیراندازی می کردیم نزدیک هم شدیم و جمعمان جمع شد... . چقدر در این شرایط سخت در کنار هم بودن دلگرممان می کند. از یک گروهان 90 نفری فقط 10- 15 نفر مانده. فرمانده گروهان همان اول صبح زخمی و مجروح شده بود. لباس سبز پاسداریش را بیرون آورده بودند و زیر خاک مخفی کرده بودند تا مبادا اسیر شود ولی بعدا خبر شهادتش به ما رسید.
شرایط هر لحظه سخت تر می شود. بار دیگر انفجار مهیبی رخ می دهد. انفجار آنقدر شدید است که هر سه ی ما را به هوا پرت می کند. محکم در گوشه ای به زمین می افتم. برای لحظاتی گیج هستم. هنوز نمی دانم دقیقا چه اتفاقی افتاده است. گرد و خاک شدیدی بلند شده. چیزی دیده نمی شود. سعی می کنم بلند شوم ولی ناخواسته به زمین می چسبم. وقتی گرد و خاک فروکش کرد متوجه شدم که از ناحیه صورت، پاها و ... بشدت زخمی شدم. یکی ازترکش ها به صورتم خورده بود. ازداخل دهان خونریزی زیادی داشتم. نگاه که می کنم می بینم پاهایم سخت مجروح شده اند. شدت جراحات بیشتر از حدی است که در آن لحظات اول احساس می کنم. از چند ناحیه مانند پا و صورت به شدت مجروح شده ام. خونریزی زیادی دارم. سراغ غلامرضا و شعبانعلی را می گیرم. برای لحظه ای به خود آمدم و دیدم همسفران مرا تنها گذاشته اند. غلامرضا و شعبانعلی بشهادت رسیدند. من ومحاصره وتنهایی و زخم های شدید... . بچه ها بدون بلیط رفته اند... .
بازهم بدون خداحافظی... . همانطور که حسنعلی دیشب ما را تنها گذاشت... .
در این پرواز بدون بلیط اما من با اندوهی عجیب که اشک هایم را جاری کرده است و مرا از ادامه نوشتن باز می دارد در میان حلقه ی تنگ محاصره ی دشمن تنها می مانم ... .

روحشان شاد و یادشان گرامی باد.

شهادت شهید حسنعلی امینی، شعبانعلی مرادی و غلامرضا امینی به روایت بسیجی جانباز حاج رمضانعلی شیخی.

مصاحبه، ضبط، پیاده سازی و داستان نویسی اختصاصی از وبلاگ جوانی


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی