بسم الله الرحمن الرحیم
حراجی شیطان
روزی پیر مردی که از بازار می گذشت تصمیم گرفت به حراجی شیطان هم سری بزند. راهش را به سمت حراجی کج کرد. وقتی به آن جا رسید شیطان بساطش مجلل و فریبنده اش را پهن کرده بود و از مردم برای خریدن آنها دعوت میکرد. دور و برش شلوغ بود. جمعیت را کنار زد و نزدیکتر رفت. اقلام فاخر و رنگارنگی در میان اجناس به چشم میخورد. قدرت، ثروت، خشم، غضب، شهوت، خودخواهی، غرور، حسادت، تعصب و . . . اما یکی با بقیه خیلی فرق داشت. کهنه و قدیمی بود. قیمت گرانی هم داشت. همه چیز را به قیمت ارزان میداد و مردم هم میخریدند ولی سر این یکی کوتاه نمیآمد. پیر مرد بازهم نزدیکتر رفت را میان آن شلوغی و جمعیت صدایش را به شیطان برساند. پیر مرد که حالا به کنار شیطان رسید بود با عصایش به آن جنس قدیمی و گران قیمت اشاره کرد و پرسید این چیست که اینقدر گران است؟ شیطان رو به پیر مرد کرد و گفت